من عقدهای شدم!
میفهمی؟؟
من عقده دارم
بغض دارم
درونم پر از حس و حال بده!
درونم پر از عقدهی محبته
آره...
من عقدهای هستم...
حسِ خوب داشتم وقتی برگه آزمایشِ مریض رو دستم گرفتم و تونستم تشخیص بدم کمخونه :)
حالا فک کن دکتر بشی و هرکی میاد پیشت تشخیص بدی چشه و حالشم خوب کنی پاشه بره ♡_♡ اووووف
خداااااا.... آخه چی میشه از این حس خوبا تو زندگیم زیاد شه؟؟؟
+ به جای اینکه کارایی که باید بکنی رو بنویسی، کارهایی که نباید بکنی رو بنویس!
+ انتقادت رو نگهدار یکی دو روز بعد بگو
+ انگیزهت رو بالا نگه دار
+ یه چیزایی که باعث میشه دونه دونه سلولات به جنبش بیفته رو همیشه یادت نگه دار!
+ یادت بااااشه چرا شروع کردی :)
مشغول اثاثکشی هستم. کاری که هم میتونه لذتبخش باشه هم زجر آور
دیروز مامان اومد کارتنها و اینا رو آوردیم بالا همه رو ریختم وسط خونه. حالا نشستم وسط یه عالمه کارتن خالی و وسیلهی سرگردون دارم تایپ میکنم
همین الان همسر رفت بیرون که کاغذ ماغذ بگیره وسایل رو بپیچیم لاشون... البته لازم به ذکر است که طبق معمول با بحث رفت :)
pms امونمو بریده و لحظه به لحظه بیشترم میشه (کلمه لامصب تایپ شد ولی پاک شد. چرا؟ چون نویسنده به این فکر کرد که شاید از دید برخی خوانندگان این کلمه نشاندهندهی بیادبیِ نویسنده باشد) -_-
+ خوابم میاد :|
تو هریپاتر دیدی دامبلدور یه بخشی از خاطراتِ ذهنش رو مثل یه تیکه نخ از تو مغزش درمیاره میریزه تو یه شیشه؟
چی میشد اگه میشد اون مدلی بخشی از زندگیمونو دربیاریم بریزیم تو شیشه بعد آتیشش بزنیم :( یا مثلا یه بخشی از یه شخصی رو اون مدلی به خودمون تزریق میکردیم :) مثلا من صبرِ یکی از آشناها، سیاستِ رفتاریِ اون یکی آشنا رو به خودم تزریق میکردم :))
ولی نه ها...
حالا که فک میکنم میبینم قشنگیِ قضیه اونجاشه که خودت تمرین کنی و اون مدلی بشی ! بلهههه... کار هر بز نیست خرمن کوفتن!! (درست گفتم؟)