یه آدمی که فلج شده و به زور فیزیوتراپی و هزار جور ورزش حالا فقط میتونه روی پاهاش بایسته، قدم برداشتن و راه رفتن براش از کوه کندنم سختتره
الان دقیقا حس اون آدم فلج رو دارم که میخواد قدم برداره. هر بار زمین میخوره و بااااز با همون مکافات و سختی بلند میشه و یه قدم دیگه...شاید روزها و هفتهها طول بکشه تا بتونه قدم اول رو به قدمِ سوم و چهارم برسونه
منم الان همونم :)
ولی منم مثل همون فلجِ شفایافتهی پرقدرت، تسلیم نمیشم.. شاید قدمهام خیلی خیلی کوچیک باشن... شاید زمینخوردنام زیاد باشن.. ولی بازم بلند میشم، دستمو میگیرم به دیوارِ خودم، و قدمهای بعدی رو برمیدارم
حالا..
شما تصور کن وقتی اون آدم فلج بلند میشه با هزار بدبختی، اطرافش چند نفر باشن و مدام بهش ضربه بزنن، هی بهش بگن تو نمیتونی، مسخرش کنن، جلوی چشمش بدو بدو کنن، بهش سنگ پرت کنن...
بازم دقیقا حس همون فلجِ بینوا رو دارم :)
ولی خب...
به قول حامد همایون، خدا هست و خدا هست و خدا هست :)
خدا میبینه.. خدا میدونه.. خدا نمیذاره...
شاید از نگاه اطرافیان من خیلی نکات منفی داشته باشم. مثلا تنبل ، منفینگر، گیر ، بی اراده، بهانه گیر، بی نظم، قیافهگیر(!) ، اخمو، ناپخته، مغرور، بد دل، و و و...
خیلی دلم میخواد یه جوری بشه تک تکشون رو در جایگاه خودم ببینم.. دقیقا با همین سیستمی که من بزرگ شدم رشد کنن، بعد اونوقت ببینم چیکار میکنن که من نکردم :) بعد برم بزنم رو شونهشون بگم برو دیگه سایهتم نبینم :))
خلاصه اینکه بیاید حالخوبکن باشیم!