وقتی شیش سالم بود با مامان و مادربزرگ و پدربزرگِ پدری اومدم مشهد با قطار. یه بارم با عمهاینا اومدم مشهد با قطار. اینا دوتاشونم با طعمِ شیرین تو ذهنم ثبت شدن.. واسه همینم همیشه قطار و مسافرت باهاشو دوست داشتم.. حس شعف بهم میداد :)
ولی حالا..
با همسر دارم میرم مشهد با قطار.. منتهی یه فرق اساسی داره، .. طعمِ این سفر دیگه شیرین نیست! تلخه ... به تلخیِ زهرمار ..
حالا چراشو الان حوصله ندارم بگم
فقط خواستم اینجا ثبت بشه که دیشب راه افتادیم به سمت مشهد :)
نشستم تو مطب متخصص قلب منتظرم ... منتهی این دفعه دیگه اسم بابا رو اونجا ننوشتم! اسم خودمو نوشتم :)
تو یه مسیری افتادم (ناخواسته) که خودم تهشو میدونم. ولی همچنان دارم ادامهش میدم :/
+ از هرچی کلیپ و عکس انگیزشیه حالم بهم میخوره
+ امروز ۱۶ مرداده و من هنوووووز شروع نکردم!!!!!! وبلاگ کیلگو میخوندم.. چقدرررر تفاوت هست بین سطح دغدغهها :)) و البته تفاوت خیلی بیشتری هست بین شرایط آدما !!.. ولی تو حق نداری اسیر شرایطت بشی. هر اتفاقی میخواد بیفته مهم نیست.. من به هرقیمتی شده باید سال دیگه روی سایت سنجش کلمه "پزشکی" رو ببینم !!!
زندگی کن... فارغ از تمام دردها و رنجهای اطرافت
دردها رو بپذیر و با آغوش باز ازشون استقبال کن... اونوقته که تازه میفهمی حس قشنگِ امیدواری میتونه خون تازه رو در رگهات به جریان بندازه :)
+در راه مزار...سالگرد
گاهی واقعا باید خودتو بزنی به دیوونگی. باید همههههه چیزو هل بدی تو یه اتاق مغزت، درو قفل کنی، قفلشم بندازی تو دَرهی خاطراتِ مثلا ۱۵ سال پیش، که دیگه هیچوقت اگرم خواستی نتونی بری سراغشون
حالا که مغزت خالیه خالی شد، با چیزای خوب خوب پُرش کنی :)))
چیز خوب مثل چی؟ مثل تمرین شکرگزاری! مثل مراقبههای کتاب نیمه تاریو وجود! مثل الکی پلکی خندیدن! مثل داد زدن تو جاده و بلند بلند با خدا حرف زدن!
آره.. گاهی باید وسط وسط وسط بدترین روزای زندگی بزنی به سیم آخر :)
گاهی باید وسط وسط وسط دعوا، یهو بلند بلند بخندی!!! داد بزنی و هرچی دلت میخواد به خدا بگی
گاهی باید از همه چیز و همه کس رهای رها باشی :)
باور کن زندگی ارزش عاقلانه زیستن رو نداره... دیوانهوار و عاشقانه بِزی تا ببینی چه کیفی داره :)
ولی حواست باشه از دستت در نره برگردی به تنظیمات کارخانه!
یه آدمی که فلج شده و به زور فیزیوتراپی و هزار جور ورزش حالا فقط میتونه روی پاهاش بایسته، قدم برداشتن و راه رفتن براش از کوه کندنم سختتره
الان دقیقا حس اون آدم فلج رو دارم که میخواد قدم برداره. هر بار زمین میخوره و بااااز با همون مکافات و سختی بلند میشه و یه قدم دیگه...شاید روزها و هفتهها طول بکشه تا بتونه قدم اول رو به قدمِ سوم و چهارم برسونه
منم الان همونم :)
ولی منم مثل همون فلجِ شفایافتهی پرقدرت، تسلیم نمیشم.. شاید قدمهام خیلی خیلی کوچیک باشن... شاید زمینخوردنام زیاد باشن.. ولی بازم بلند میشم، دستمو میگیرم به دیوارِ خودم، و قدمهای بعدی رو برمیدارم
حالا..
شما تصور کن وقتی اون آدم فلج بلند میشه با هزار بدبختی، اطرافش چند نفر باشن و مدام بهش ضربه بزنن، هی بهش بگن تو نمیتونی، مسخرش کنن، جلوی چشمش بدو بدو کنن، بهش سنگ پرت کنن...
بازم دقیقا حس همون فلجِ بینوا رو دارم :)
ولی خب...
به قول حامد همایون، خدا هست و خدا هست و خدا هست :)
خدا میبینه.. خدا میدونه.. خدا نمیذاره...
شاید از نگاه اطرافیان من خیلی نکات منفی داشته باشم. مثلا تنبل ، منفینگر، گیر ، بی اراده، بهانه گیر، بی نظم، قیافهگیر(!) ، اخمو، ناپخته، مغرور، بد دل، و و و...
خیلی دلم میخواد یه جوری بشه تک تکشون رو در جایگاه خودم ببینم.. دقیقا با همین سیستمی که من بزرگ شدم رشد کنن، بعد اونوقت ببینم چیکار میکنن که من نکردم :) بعد برم بزنم رو شونهشون بگم برو دیگه سایهتم نبینم :))
خلاصه اینکه بیاید حالخوبکن باشیم!