به هرچیزی فکر کنی همون اتفاق میفته :)
به چیزای خوب فکر کن.... همه چی خوب میشه
خدا، خداست...خدا که مثل بنده هاش نیست... اگه بهش امید ببندی ناامیدت نمیکنه... تو با تمام وجود ازش بخواه...تو از همه چیز و همه کس ناامید شو و فقط به خودش امید داشته باش...دست خالی برنمیگردی :)
+ تو مترو نشستم و دارم میرم حرم، میرم که دیگه اتمام حجت کنم با آقا...همه چیو بسپارم دست خودش و برگردم...با تمام وجودم ایمان دارم که آقا جوابمو میده :)
کامنت پست قبلی باعث شد بیام اینا رو بنویسم
واقعا چقدر راحت شده قضاوت...! یعنی اصلا بدون هیچ حرفی طرف مقابل رو محکوم میکنیم و حکمشم صادر! خب فقط یک درصد، نه اصلا یک هزاااارم درصد احتمال بده اونی که تو فکر میکنی نباشه، اونوقت چی؟؟
گاهی واقعا قضاوتهایی میکنیم که جمع کردنش خیلی سخت و شاید غیرممکن باشه... گاهی به قیمت از دست دادن چیزهای باارزشی تموم میشه
مثلا کامنت پست قبلی، خب دوست عزیز اول بیا بپرس، ببین اولا من برای چی اومدم مشهد، ثانیا آیا حرم میرم یا نه؟، ثالثا اگر میرم چطوری میرم؟؟
وقتی اینا رو پرسیدی بعد قضاوت کن.. حتی اون موقع هم باز شبهاتی ممکنه وجود داشته باشه :)))
خلاصه اینکه، به خودمون اجازه قضاوت هیچ بنی بشری رو ندیم.. هروقت این اجازه رو بهمون دادن که به جای طرف زندگی کنیم و با کفشهای اون راه بریم اون وقت میتونیم دربارهش نظر بدیم
مرسی اه
اینجا هیچکس بیکار نیست
اینجا همه در حال انجام کاری برای کسب رضایت شما هستند
اینجا هر کدام از خدمتگزارانت به نحوی مشغول هستند
اینجا پر از آرامش است
اینجا هیچکس نمیرنجد
اینجا همه ملتمساند.. کسی ادعایی ندارد
اینجا همه از شما میخواهند و شما میبخشی
اینجا پر از حال خوب است
اینجا آدم دلش باز میشود :)
اینجا اشکها جاریست
اینجا کسی بیکار نیست... همه مشغولاند... یکی به دعا، یکی به خدمتگزاری، یکی به گریه،... منتهی همه یک نقطه اشتراک دارند؛ همه ملتمساند...
#امام رضا
میخواهم شش دنگ حواسم به شما باشد ولی حیفم آمد این جملات را ثبت نکنم اینجا.. میخواهم بعدا که آمدم اینجا را بخوانم حال و هوای خوب این لحظه ها برایم یادآوری شود
چه زیباتر است این لحظههای آرامش، وقتی محرم هم باشد :)
وقتی شیش سالم بود با مامان و مادربزرگ و پدربزرگِ پدری اومدم مشهد با قطار. یه بارم با عمهاینا اومدم مشهد با قطار. اینا دوتاشونم با طعمِ شیرین تو ذهنم ثبت شدن.. واسه همینم همیشه قطار و مسافرت باهاشو دوست داشتم.. حس شعف بهم میداد :)
ولی حالا..
با همسر دارم میرم مشهد با قطار.. منتهی یه فرق اساسی داره، .. طعمِ این سفر دیگه شیرین نیست! تلخه ... به تلخیِ زهرمار ..
حالا چراشو الان حوصله ندارم بگم
فقط خواستم اینجا ثبت بشه که دیشب راه افتادیم به سمت مشهد :)
نشستم تو مطب متخصص قلب منتظرم ... منتهی این دفعه دیگه اسم بابا رو اونجا ننوشتم! اسم خودمو نوشتم :)
تو یه مسیری افتادم (ناخواسته) که خودم تهشو میدونم. ولی همچنان دارم ادامهش میدم :/
+ از هرچی کلیپ و عکس انگیزشیه حالم بهم میخوره
+ امروز ۱۶ مرداده و من هنوووووز شروع نکردم!!!!!! وبلاگ کیلگو میخوندم.. چقدرررر تفاوت هست بین سطح دغدغهها :)) و البته تفاوت خیلی بیشتری هست بین شرایط آدما !!.. ولی تو حق نداری اسیر شرایطت بشی. هر اتفاقی میخواد بیفته مهم نیست.. من به هرقیمتی شده باید سال دیگه روی سایت سنجش کلمه "پزشکی" رو ببینم !!!