رسیدم خونه
لباسامو درآوردم
نشستم رو مبل
برای چند لحظه بی حالی میخواست بازم مثل همیشه یقهمو بچسبه و زمینگیرم کنه
بلند شدم غذا داغ کردم
به دوستم پیام دادم
دوستم نخواست باهام حرف بزنه
دوستمو حذف کردم
غذامو خوردم
رفتم جلوی آینه
شروع کردم حرف زدن در مورد هرچیزی وه تو مغزم بود
خودم بهتر از هرکس دیگهای به حرفای خودم گوش کردم
بعد آهنگ گذاشتم
رقصیدم
همزمان شروع کردم جمع کردن خونه
لباسا رو تا کردم و گذاشتم داخل کشو
نشستم یه چند خط داخل دفتر نوشتم
پاشدم بازم بالا پایین پریدم
آهنگ رو خوندم
جلوی آینه مسخره بازی درآوردم
خالی شدم :)
.
.
.
چارهای نداریم جز اینکه حالمون خوب باشه...
با این گرمای وحشتناک و این قطعی های تمام نشدنیِ برق چطور میشه رقصید و حال خوب داشت
چارهای نیست خب :))))